.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۱۱۵→
بایه لیوان آب قندبه سمت بابارفتم وبهش کمک کردم تایه ذره ازش بخوره.
مامان نگران گفت:آرش...چرا باخودت اینجوری می کنی؟!نمیگی اگه خدایی نکرده یه بلایی سرت بیاد من ازغصه دِق می کنم؟!
بابالبخندی زدوگفت:من حالم خوبه هانیه جان.نمی خواد بیخودی نگران باشی.
پانیذ روبه بابا گفت:مطمئنین حالتون خوبه بابا؟!
بابا سری تکون دادوگفت:آره دخترم.خوبم.
بعداشاره ای به من که بالای سرش ایستاده بودم کردتا بشینم.
منم نشستم.بابااز رضاهم خواست که بشینه.
خودشم کنارمامان روی مبل نشست...روبه پانیذ ورضا گفت:می خوام یه سوال ازتون بپرسم.شمادوتاهمونایی نیستیدکه جونتون واسه هم دیگه درمی رفت؟!شماهمونایی نیستیدکه تاحدمرگ هم دیگرو دوست داشتن؟!!
رضا بدون اینکه چیزی بگه،عصبی باپاهاش روی زمین ضرب گرفت.
پانیذ هم درسکوت باریشه های شالش بازی می کرد.
بابابلندترگفت:جوابی نشنیدم!!!
رضا و پانیذ نگاهی به هم دیگه کردن وخیلی آروم گفتن:چرا.
- خب،پس چرا حالا پانیذ باید درخواست طلاق بده؟
رضا پوزخندی زدو روبه باباگفت:نمی دونم ازخودش بپرسین.
بابا نگاهش و به پانیذ دوخت وگفت:چرا دخترم؟!
پانیذ درحالیکه سرش پایین بود، با تته پته گفت:چون...چون نمی خوام رضا جوونیش و بذاره پای کسی که به زنده موندنش اعتباری نیست...چون دوست ندارم رضا پای من وعشقی بمونه که قراره...قراره خیلی زود نابودبشه...چون نمی خوام رضا زندگیش و تباه کنه...
رضا کلافه وسط حرفش پرید:
- لعنتی زندگی من تویی!!!
پانیذ ساکت شدودیگه چیزی نگفت.
رضا که ازسکوت سارا حسابی عصبی شده بود،ازجاش بلند شد.به سمتش رفت.
جلوی پاهاش زانو زد.به چشماش خیره شدوگفت:
چرا نمی فهمی پانیذ؟!من دوست دارم...دو...ســـــت...دارم...می فهمی؟!نمی تونم حتی یه لحظه بدون تو زندگی کنم.اون وخ توازم می خوای که ولت کنم وبرم؟!!اونم الان توی این شرایط که توبیشتر از هروقت دیگه ای بهم نیاز داری؟!
پانیذ به چشماش زل زدوگفت:به خاطر خودت می گم...من نمی خوام که توزجر بکشی...
رضا کلافه ازجاش بلند شد.همون طورکه به سمت مبل می رفت،گفت:توداری باکارات زجرم می دی لعنتی...تو!!
سرجای قبلیش نشست وصورتش و بادستاش پوشوندو دوباره باپاهاش روی زمین ضرب گرفت.
پانیذ باچشمای پراز اشکش به باباخیره شدوگفت:به خدا دیگه نمی تونم این وضعیت و تحمل کنم بابا!!شما بگید..شمابهم بگیدکه باید چیکار کنم.
بابا نگاهش واز پانیذ گرفت ودوخت به یه نقطه نامعلوم ورفت توفکر...
همه ساکت بودن وجز صدای ضربه های پای رضا روی زمین،صدای دیگه ای شنیده نمی شد.
بعداز چند لحظه باباروبه پانیذ گفت:یه چیزی می خوام بگم که نباید روحرفم نه بیاری.
مامان نگران گفت:آرش...چرا باخودت اینجوری می کنی؟!نمیگی اگه خدایی نکرده یه بلایی سرت بیاد من ازغصه دِق می کنم؟!
بابالبخندی زدوگفت:من حالم خوبه هانیه جان.نمی خواد بیخودی نگران باشی.
پانیذ روبه بابا گفت:مطمئنین حالتون خوبه بابا؟!
بابا سری تکون دادوگفت:آره دخترم.خوبم.
بعداشاره ای به من که بالای سرش ایستاده بودم کردتا بشینم.
منم نشستم.بابااز رضاهم خواست که بشینه.
خودشم کنارمامان روی مبل نشست...روبه پانیذ ورضا گفت:می خوام یه سوال ازتون بپرسم.شمادوتاهمونایی نیستیدکه جونتون واسه هم دیگه درمی رفت؟!شماهمونایی نیستیدکه تاحدمرگ هم دیگرو دوست داشتن؟!!
رضا بدون اینکه چیزی بگه،عصبی باپاهاش روی زمین ضرب گرفت.
پانیذ هم درسکوت باریشه های شالش بازی می کرد.
بابابلندترگفت:جوابی نشنیدم!!!
رضا و پانیذ نگاهی به هم دیگه کردن وخیلی آروم گفتن:چرا.
- خب،پس چرا حالا پانیذ باید درخواست طلاق بده؟
رضا پوزخندی زدو روبه باباگفت:نمی دونم ازخودش بپرسین.
بابا نگاهش و به پانیذ دوخت وگفت:چرا دخترم؟!
پانیذ درحالیکه سرش پایین بود، با تته پته گفت:چون...چون نمی خوام رضا جوونیش و بذاره پای کسی که به زنده موندنش اعتباری نیست...چون دوست ندارم رضا پای من وعشقی بمونه که قراره...قراره خیلی زود نابودبشه...چون نمی خوام رضا زندگیش و تباه کنه...
رضا کلافه وسط حرفش پرید:
- لعنتی زندگی من تویی!!!
پانیذ ساکت شدودیگه چیزی نگفت.
رضا که ازسکوت سارا حسابی عصبی شده بود،ازجاش بلند شد.به سمتش رفت.
جلوی پاهاش زانو زد.به چشماش خیره شدوگفت:
چرا نمی فهمی پانیذ؟!من دوست دارم...دو...ســـــت...دارم...می فهمی؟!نمی تونم حتی یه لحظه بدون تو زندگی کنم.اون وخ توازم می خوای که ولت کنم وبرم؟!!اونم الان توی این شرایط که توبیشتر از هروقت دیگه ای بهم نیاز داری؟!
پانیذ به چشماش زل زدوگفت:به خاطر خودت می گم...من نمی خوام که توزجر بکشی...
رضا کلافه ازجاش بلند شد.همون طورکه به سمت مبل می رفت،گفت:توداری باکارات زجرم می دی لعنتی...تو!!
سرجای قبلیش نشست وصورتش و بادستاش پوشوندو دوباره باپاهاش روی زمین ضرب گرفت.
پانیذ باچشمای پراز اشکش به باباخیره شدوگفت:به خدا دیگه نمی تونم این وضعیت و تحمل کنم بابا!!شما بگید..شمابهم بگیدکه باید چیکار کنم.
بابا نگاهش واز پانیذ گرفت ودوخت به یه نقطه نامعلوم ورفت توفکر...
همه ساکت بودن وجز صدای ضربه های پای رضا روی زمین،صدای دیگه ای شنیده نمی شد.
بعداز چند لحظه باباروبه پانیذ گفت:یه چیزی می خوام بگم که نباید روحرفم نه بیاری.
۲۶.۱k
۲۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.